به نقل از عصرایران؛ جنگ، هزاران مهاجر سوری را از وطن شان تارانده است و از آن هزاران، صدها تن به سوی اروپا گریختهاند، به این امید که بخت یارشان باشد و با یک تیر دو نشان بزنند و هم جانشان را از سرزمینی که کشتارگاه شان شده، برهانند و هم بروند جایی که دیگر پابرهنه نمانند و مثل همان اروپاییهایی که روزی تنور جنگ را در کشورشان داغ کردند، خوش و بیدغدغه زندگی را جرعه جرعه نوش کنند.
حالا اما مدتها است بین رویای مهاجرها و واقعیت، فرسنگها فاصله است؛ آنها برای رسیدن به اروپا، رنج میکشند، تحقیر میشوند، در سرمای پشت مرزها یخ میزنند، از گرسنگی و درد جان میکنند، تیپا میخورند، به کمپهایی شبیه زندان فرستاده میشوند؛ اما هنوز و همچنان التماس میکنند بار دیگر به جهنم بر نگردانندشان.
مردم دنیا در چند ماه گذشته، داستانهای تلخ از پناهجوهان و مرگشان زیاد شنیدهاند؛ آنقدر زیاد و ناخوش که دیگر از تیترهای آبستن کلمه پناهجویان میترسند و چشمها را از ادامه خبر میدزدند تا دستکم یک سرنوشت دردآور کمتر خوانده باشند. این قصه از پناهجوها اما تلخ نیست، غمانگیز نیست و شاید لبخندی هم روی لبها بنشاند؛ قصه فرار چهار روزه مهاجران سوری، در پوشش یک کاروان عروس!
داستان این فرار، از وقتی کلید میخورد که یک فیلمساز ایتالیایی و یک شاعر و یک روزنامهنگار سوری، در میلان، با 5 پناهجوری سوری آشنا شدند. پناهجوها از ترس جنگ، به ایتالیا گریخته بودند؛ اما آنجا، آوارهتر شده بودند، تبعیدی و مهجور.
میگفتند مقصدشان سوئد است؛ اما در آن دیار غربت کسی نبود دستشان را بگیرد یا راهنماییشان کند که چهطور از تبعید خلاص شوند و دور از چشم مامورانی که پی پناهجوهای غیرقانونی میگشتند، تا سوئد بروند.
لباس عروسی که سه نفر را نجات داد
گابریل دل گراند، فیلمساز ایتالیایی که این فرار را به همراه دو دوست دیگرش برنامهریزی کرده است، دلهره زیستن در سوریه را در شهریور 2013 تجربه کرده بود. او و دو رفیق سوریاش، شبی از شبهای شهریور آن سال، در آتشباران گروههای موافق و مخالف سوری، در دمشق، توی آلونکی تنگ و تاریکی گیر افتاده بودند. صدای تیر اندازیها نزدیکتر می شد و هواپیماها زمین را گله به گله بمباران میکردند، طوری که به نظر میآمد دیگر فقط کشتن مساله است و هیچ اهمیتی ندارد به چیز یا چه کسی اعتقاد داشته یا از چه چیز و چه کس بیزار باشند.
گابریل و آن دو نفر دیگر میدانستند از این خراب آباد، جان سالم به در نمیبرند و مثل اعدامیهایی که پیش از مرگ، به بیخیالی مفرط دچار میشوند، کرخت و بیحوصله به وز وز مبهم خواننده عربی قدیمی در رادیو گوش میکردند که انگار صدای انفجارهای پیدرپی بیرون از خانه، جزئی از آن شده بود.
مردها در آن آلونک، دیگر از تقلا برای زنده ماندن دست برداشته بودند. سیگارها را خسته و کسل پک میزدند و هرم گرمای باقیمانده از روز که در اتاق محبوس شده بود، عرق روی تنشان مینشاند.
همان وقت پسرکی شاید ده ـ دوازده ساله از دل تاریکی بیرون دوید و خودش را پرت کرد توی خانه و بی هیچ حرفی لباس عروسی را که توی بغل داشت تکه تکه کرد و پیش از آن که مردها حرفی بزنند، به هر یک نواری باریک و براق داد و گفت: آنها را به پیشانیشان ببندند. هر سه نفر بی آن که چیزی بپرسند شبیه مسخ شدهها، از دستور عجیب پسربچه تبعیت کردند. پسرک گفت: سربند سپید رمزی است که پیاده نظامها با دیدنش ماشهها را نمیچکانند.
گابریل و رفقای دمشقیاش آن شب فرار کردند و او به میلان که رسید، نوارهای سپید را انداخت توی کشوی کارش کنار سوغاتیهای دیگر از کشورهای مختلف دنیا؛ اما خاطره لباس عروسی که نجاتشان داد، در ذهنش ماند تا روزی که دست تقدیر، یکی از پناهجوهای آواره را به آنها رساند. «با همان دو رفیقم قرار داشتیم که در کافه ایستگاه قطار میلان چیزی بنوشیم و گپی بزنیم که دیدم مردی ژولیده با کوله پشتی، وحشتزده به عربی پرسید " شما میدانید کدام قطار به سوئد میرود؟!»
هر سه نفر به مرد نگران عرب خندیدند. قطاری از میلان به سوئد نمیرفت و عجیب بود که غریبه این را نمیدانست و عجیبتر اینکه حتی یک کلمه ایتالیایی بلد نبود. گابریل و دوستانش به او قهوه تعارف کردند. مرد، مستاصل و آشفته نشست و بیتعارف یکی از فنجانها را نوشید. سه ساعت بعد، میز پر از فنجانهای خالی قهوه و سیگارهای خاکستر شده بود و حرف مردها هنوز تمام نشده بود.
مردها در طول سه ساعتی که گذشت فهمیدند نام غریبه، عبدالله است. سوری- فلسطینی است. از چنگ داعشیهای سوریه گریخته است؛ اما کشتیاش با 250 پناهجوی همسفرش در سکوت رسانهها، در میانه راه غرق شده و فقط او و تک و توکی دیگر معجزه آسا نجات پیدا کردهاند.
آنها عبدالله را به سرپناهی در میلان رساندند؛ اما قصهاش خاطرشان ماند تا شبی که در خانه رفیقشان آنتونیو آگوگلیارو، کارگردان و تهیه کننده فیلم مهمان بودند و از داستان زندگی عبدالله گفتند که ناگهان گابریل به نظرش رسید آیا راهی وجود دارد که عبدالله و چند آواره دیگر همراهش از خط قرمز گارد مرزی، بی هیچ مانعی رد شوند؟ « همان وقت یاد ماجرای لباس عروس در آن شب ترسناک در سوریه افتادم و از ذهنم گذشت که پلیس هرگز اسناد کاروان عروس را بررسی نمیکند؛ پس چرا یک عروسی کذایی برگزار نکنیم؟»
گابریل همان شب نقشه کار را طراحی کرد و از عبدالله خواست نقش داماد کاروان عروسی تقلبی را بازی کند و سرانجام او و 4 آواره دیگر جزئی شدند از یک کاروان عروسی 23 نفری که در یک شب دور هم جمع شده بودند تا بر سر همه زندگیشان قمار کنند. اگر میبردند، 5 پناهجو به سوئد میرسیدند و اگر میباختند، به جرم همکاری برای قاچاق انسان، تقریبا به 15 سال حبس محکوم میشدند.
نقشه گابریل اجرایی شد؛ کاروان عروس از مرز گذشتند و کسی از داماد و همراههایش مدرک اقامت نخواست. خیلی وقتها حقیقت عیانتر از آن است که بشود حتی باورش کرد. مرزبانها خیال میکردند هیچ مهاجر عاقلی بدون مدرک اقامت جرات رفتن تا لب مرز را ندارد، تا چه رسد به این که داماد شود یا در کاروان عروسی مشغول خندیدن و رقصیدن و ساز زدن باشد و به همین خاطر کاروان عروس را بی هیچ توقفی با دل خوش و لبخند بدرقه کردند و عبدالله و باقی کاروان با همین روش تا سوئد رفتند.
عروسی که بی فیلم نمیشود
گابریل و گروهش از همه صحنههای این فرار عجیب در سال 2013 فیلم گرفتند. آنها میخواستند نشان دهند که کسانی در سراسر دنیا حاضرند برای محقق شدن رویای انسانی دیگر به همه داشتههایشان در زندگی چوب حراج بزنند و آیندهشان را، شغلشان را و حتی آزادی شان را به خطر بیندازند تا انسانی دیگر که حتی نمیشناسندش، از آتشباران جنگ برهد و در سرپناهی امن آرام بگیرد.
فیلم مستندی که گابریل و رفقایش ساختند و اسمش را گذاشتند «کنار عروس»، به گزارش شبکه الجزیره، به عنوان یکی از بهترین آثار مستند در سال 2013 و 2014 شناخته شد و در هفتادویکمین جشنواره ونیز شرکت کرد و سه جایزه برد. این فیلم در چهار جشنواره بینالمللی معتبر دیگر در دنیا هم شرکت داده شد و در 36 کشور به نمایش در آمد و با استقبال مردم روبهرو شد و کمپینی برای حمایت از آن در فضای مجازی تشکیل شد که بزرگترین کمپین مشترک ایتالیاییها و فلسطینیها در حمایت از پناهجوها در طول تاریخ است.
«کنار عروس» اسمی ابداعی است در ترجمه اثر گابریل و شاید خیلیها ترجمه پارسی بهتری برای «on the bride side» داشته باشند. به هر حال قصه عبدالله، اسمش هر چه باشد، یک قصه شیرین است؛ آنقدر شیرین که باور نکردنی مینماید و حتی برای لحظهای هم که شده، شنیدههای ناخوش و تصاویر غمانگیز از درماندگی پناهجویان را در ذهن کمرنگ میکند و همین یک دم، گواهی است برای باور کردن این که زندگی، تلخی و شیرینی توأمان دارد.
حالا اما مدتها است بین رویای مهاجرها و واقعیت، فرسنگها فاصله است؛ آنها برای رسیدن به اروپا، رنج میکشند، تحقیر میشوند، در سرمای پشت مرزها یخ میزنند، از گرسنگی و درد جان میکنند، تیپا میخورند، به کمپهایی شبیه زندان فرستاده میشوند؛ اما هنوز و همچنان التماس میکنند بار دیگر به جهنم بر نگردانندشان.
مردم دنیا در چند ماه گذشته، داستانهای تلخ از پناهجوهان و مرگشان زیاد شنیدهاند؛ آنقدر زیاد و ناخوش که دیگر از تیترهای آبستن کلمه پناهجویان میترسند و چشمها را از ادامه خبر میدزدند تا دستکم یک سرنوشت دردآور کمتر خوانده باشند. این قصه از پناهجوها اما تلخ نیست، غمانگیز نیست و شاید لبخندی هم روی لبها بنشاند؛ قصه فرار چهار روزه مهاجران سوری، در پوشش یک کاروان عروس!
داستان این فرار، از وقتی کلید میخورد که یک فیلمساز ایتالیایی و یک شاعر و یک روزنامهنگار سوری، در میلان، با 5 پناهجوری سوری آشنا شدند. پناهجوها از ترس جنگ، به ایتالیا گریخته بودند؛ اما آنجا، آوارهتر شده بودند، تبعیدی و مهجور.
میگفتند مقصدشان سوئد است؛ اما در آن دیار غربت کسی نبود دستشان را بگیرد یا راهنماییشان کند که چهطور از تبعید خلاص شوند و دور از چشم مامورانی که پی پناهجوهای غیرقانونی میگشتند، تا سوئد بروند.
لباس عروسی که سه نفر را نجات داد
گابریل دل گراند، فیلمساز ایتالیایی که این فرار را به همراه دو دوست دیگرش برنامهریزی کرده است، دلهره زیستن در سوریه را در شهریور 2013 تجربه کرده بود. او و دو رفیق سوریاش، شبی از شبهای شهریور آن سال، در آتشباران گروههای موافق و مخالف سوری، در دمشق، توی آلونکی تنگ و تاریکی گیر افتاده بودند. صدای تیر اندازیها نزدیکتر می شد و هواپیماها زمین را گله به گله بمباران میکردند، طوری که به نظر میآمد دیگر فقط کشتن مساله است و هیچ اهمیتی ندارد به چیز یا چه کسی اعتقاد داشته یا از چه چیز و چه کس بیزار باشند.
گابریل و آن دو نفر دیگر میدانستند از این خراب آباد، جان سالم به در نمیبرند و مثل اعدامیهایی که پیش از مرگ، به بیخیالی مفرط دچار میشوند، کرخت و بیحوصله به وز وز مبهم خواننده عربی قدیمی در رادیو گوش میکردند که انگار صدای انفجارهای پیدرپی بیرون از خانه، جزئی از آن شده بود.
مردها در آن آلونک، دیگر از تقلا برای زنده ماندن دست برداشته بودند. سیگارها را خسته و کسل پک میزدند و هرم گرمای باقیمانده از روز که در اتاق محبوس شده بود، عرق روی تنشان مینشاند.
همان وقت پسرکی شاید ده ـ دوازده ساله از دل تاریکی بیرون دوید و خودش را پرت کرد توی خانه و بی هیچ حرفی لباس عروسی را که توی بغل داشت تکه تکه کرد و پیش از آن که مردها حرفی بزنند، به هر یک نواری باریک و براق داد و گفت: آنها را به پیشانیشان ببندند. هر سه نفر بی آن که چیزی بپرسند شبیه مسخ شدهها، از دستور عجیب پسربچه تبعیت کردند. پسرک گفت: سربند سپید رمزی است که پیاده نظامها با دیدنش ماشهها را نمیچکانند.
گابریل و رفقای دمشقیاش آن شب فرار کردند و او به میلان که رسید، نوارهای سپید را انداخت توی کشوی کارش کنار سوغاتیهای دیگر از کشورهای مختلف دنیا؛ اما خاطره لباس عروسی که نجاتشان داد، در ذهنش ماند تا روزی که دست تقدیر، یکی از پناهجوهای آواره را به آنها رساند. «با همان دو رفیقم قرار داشتیم که در کافه ایستگاه قطار میلان چیزی بنوشیم و گپی بزنیم که دیدم مردی ژولیده با کوله پشتی، وحشتزده به عربی پرسید " شما میدانید کدام قطار به سوئد میرود؟!»
هر سه نفر به مرد نگران عرب خندیدند. قطاری از میلان به سوئد نمیرفت و عجیب بود که غریبه این را نمیدانست و عجیبتر اینکه حتی یک کلمه ایتالیایی بلد نبود. گابریل و دوستانش به او قهوه تعارف کردند. مرد، مستاصل و آشفته نشست و بیتعارف یکی از فنجانها را نوشید. سه ساعت بعد، میز پر از فنجانهای خالی قهوه و سیگارهای خاکستر شده بود و حرف مردها هنوز تمام نشده بود.
مردها در طول سه ساعتی که گذشت فهمیدند نام غریبه، عبدالله است. سوری- فلسطینی است. از چنگ داعشیهای سوریه گریخته است؛ اما کشتیاش با 250 پناهجوی همسفرش در سکوت رسانهها، در میانه راه غرق شده و فقط او و تک و توکی دیگر معجزه آسا نجات پیدا کردهاند.
آنها عبدالله را به سرپناهی در میلان رساندند؛ اما قصهاش خاطرشان ماند تا شبی که در خانه رفیقشان آنتونیو آگوگلیارو، کارگردان و تهیه کننده فیلم مهمان بودند و از داستان زندگی عبدالله گفتند که ناگهان گابریل به نظرش رسید آیا راهی وجود دارد که عبدالله و چند آواره دیگر همراهش از خط قرمز گارد مرزی، بی هیچ مانعی رد شوند؟ « همان وقت یاد ماجرای لباس عروس در آن شب ترسناک در سوریه افتادم و از ذهنم گذشت که پلیس هرگز اسناد کاروان عروس را بررسی نمیکند؛ پس چرا یک عروسی کذایی برگزار نکنیم؟»
گابریل همان شب نقشه کار را طراحی کرد و از عبدالله خواست نقش داماد کاروان عروسی تقلبی را بازی کند و سرانجام او و 4 آواره دیگر جزئی شدند از یک کاروان عروسی 23 نفری که در یک شب دور هم جمع شده بودند تا بر سر همه زندگیشان قمار کنند. اگر میبردند، 5 پناهجو به سوئد میرسیدند و اگر میباختند، به جرم همکاری برای قاچاق انسان، تقریبا به 15 سال حبس محکوم میشدند.
نقشه گابریل اجرایی شد؛ کاروان عروس از مرز گذشتند و کسی از داماد و همراههایش مدرک اقامت نخواست. خیلی وقتها حقیقت عیانتر از آن است که بشود حتی باورش کرد. مرزبانها خیال میکردند هیچ مهاجر عاقلی بدون مدرک اقامت جرات رفتن تا لب مرز را ندارد، تا چه رسد به این که داماد شود یا در کاروان عروسی مشغول خندیدن و رقصیدن و ساز زدن باشد و به همین خاطر کاروان عروس را بی هیچ توقفی با دل خوش و لبخند بدرقه کردند و عبدالله و باقی کاروان با همین روش تا سوئد رفتند.
عروسی که بی فیلم نمیشود
گابریل و گروهش از همه صحنههای این فرار عجیب در سال 2013 فیلم گرفتند. آنها میخواستند نشان دهند که کسانی در سراسر دنیا حاضرند برای محقق شدن رویای انسانی دیگر به همه داشتههایشان در زندگی چوب حراج بزنند و آیندهشان را، شغلشان را و حتی آزادی شان را به خطر بیندازند تا انسانی دیگر که حتی نمیشناسندش، از آتشباران جنگ برهد و در سرپناهی امن آرام بگیرد.
فیلم مستندی که گابریل و رفقایش ساختند و اسمش را گذاشتند «کنار عروس»، به گزارش شبکه الجزیره، به عنوان یکی از بهترین آثار مستند در سال 2013 و 2014 شناخته شد و در هفتادویکمین جشنواره ونیز شرکت کرد و سه جایزه برد. این فیلم در چهار جشنواره بینالمللی معتبر دیگر در دنیا هم شرکت داده شد و در 36 کشور به نمایش در آمد و با استقبال مردم روبهرو شد و کمپینی برای حمایت از آن در فضای مجازی تشکیل شد که بزرگترین کمپین مشترک ایتالیاییها و فلسطینیها در حمایت از پناهجوها در طول تاریخ است.
«کنار عروس» اسمی ابداعی است در ترجمه اثر گابریل و شاید خیلیها ترجمه پارسی بهتری برای «on the bride side» داشته باشند. به هر حال قصه عبدالله، اسمش هر چه باشد، یک قصه شیرین است؛ آنقدر شیرین که باور نکردنی مینماید و حتی برای لحظهای هم که شده، شنیدههای ناخوش و تصاویر غمانگیز از درماندگی پناهجویان را در ذهن کمرنگ میکند و همین یک دم، گواهی است برای باور کردن این که زندگی، تلخی و شیرینی توأمان دارد.
ارسال نظر
اخبار روز
خبرنامه