بورس‌نیوز، قدیمی ترین پایگاه خبری بازار سرمایه ایران

      
سه‌شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۹
کد خبر : ۸۲۷۹۴
«وجیهه» زن سالمی است که با یک «معلول» ازدواج کرده و برای شروع زندگی، کهریزک را انتخاب کرده و راهی آنجا شده است، «امید» همسرش 17 سالی است که در کهریزک سکونت دارد و این داستان زوجی است که مرزها را زیر پا گذاشته‌اند.

به گزارش ایسنا، اگر گذرتان به بخش توانبخشی آسایشگاه کهریزک بیفتد در قسمت معرق کاری با دو معلول جوان روبرو می‌شوید که اره‌ها را با انگشتان خود گرفته و بدون دست و با مهارت اشکال و حروف موردنظرشان را از داخل چوب‌ها در می‌آورند. آنقدر مهارت دارند که خیلی از ماها نتوانیم با دستانمان به خوبی آنها با پاهایشان با اره کار کنیم. خرده‌های چوب ریخته می‌شود و تابلوها شکل می‌گیرند. تابلوهایی که در فروشگاه و بازارچه‌های فصلی آسایشگاه کهریزک به فروش می‌رسد.

امید خازنی 31 ساله، متاهل، دارای همسری سالم و فرزندی یکساله است. برای گپ و گفت با امید و وجیهه همسرش به مناسبت روز جهانی معلولان راهی آسایشگاه کهریزک می‌شوم.

پاییز رنگ تازه‌ای به آسایشگاه بخشیده است. در روابط عمومی آسایشگاه تابلوی بزرگی قرار دارد که در آن نام یکی از زوج‌های جوان ساکن در کهریزک در میان برگ‌های زرد و نارنجی پاییزی دیده می‌شوند. ساعت از 3 بعدالظهر گذشته و امید برای اضافه کاری در بخش اطلاعات توانبخشی مشغول است.

اضافه کاری که حقوقش ساعتی 600 تومان است و امید برای 50 ساعت اضافه کاری در هفته 30 هزار تومان از آسایشگاه دریافت می‌کند.

امید به استقبالم می‌آید. یکی از دستهایش نیمه و تا آرنج و جای خالی دیگر دستش نیز در آستین به چشم می‌آید. قد بلند است و موهای خرمایی، پوستی روشن و مایل به صورتی و چشم‌های نسبتا درشت و سبز آبی دارد.

بر روی صندلی‌های ورودی در کنار بخاری می‌نشینیم و او هرازچندگاهی دست تا آرنج باقی مانده‌اش را به بخاری نزدیک و گرم کرده و شروع به روایت داستان زندگی‌اش می‌کند:

بر اثر برق گرفتگی در 13 سالگی در اردوی مدرسه معلول شدم. اردویی که در شهر رامسر برگزار می‌شد و در حین فوتبال بازی کردن در آن اردو بر روی یک سیم افتادم که در وسط زمین به حال خود رها شده بود و دستهایم دچار برق گرفتگی و سیاه و پس از آن قطع شد.

به چهره‌اش دقیق می‌شوم. شاید رد تلخی این خاطره را در صدا یا چهره‌اش حس کنم، اما گویا او به خوبی با این موضوع کنار آمده است. ادامه می‌دهد: 14 ساله بودم که به آسایشگاه آمدم، پس از یک سال باقی ماندن در خانه، چرا که می‌خواستم در کنار هم دردهایم قرار بگیرم. دوست داشتم ورزش کنم، ‌کار کنم و از خانه ماندن خسته شده بودم. وقتی به آسایشگاه آمدم از هم سن و سال‌های من کسی اینجا نبود. یک سالی در قسمت کلید و پریزسازی کار می‌کردم و بعد از آن کارگاه معرق کاری در آسایشگاه افتتاح شد و کار معرق سازی را شروع کردم.

ادامه می‌دهد: شاید اگر معلول مادرزادی بودم راحت‌تر با آن کنار می‌آمدم، اما فردی که در سانحه معلول می‌شود نیاز دارد تا کنار بیاید، عادت کند. عادت به معلولیت.

امید ورزشکار است، اگر این را نمی‌گفت نیز باز مشخص بود. می‌گوید: در رشته‌های دو 5000 متر، 800 متر و پرتاب دارت به طور حرفه‌ای کار کرده‌ام و این اواخر جرات دوچرخه سواری را هم پیدا کرده و به خوبی از پس آن برآمده‌ام. امکانات نیست اگر بود تیر و کمان می‌خریدم و در مسابقات شرکت می‌کردم، اما قیمت هر تیر و کمان هفت میلیون تومان است، اما تنها ورزشی که هیچ هزینه‌ای ندارد، دو میدانی است.

این اواخر یکی از دوستانش فوت کرده است. این موضوع تنهایی‌اش را در آسایشگاه تشدید کرده. دوستی که بیماری ضعف عضلانی داشت و به‌گفته‌اش در 47 سالگی با یک سرماخوردگی فوت شده است. او در این‌باره می‌گوید: با دوستم خیلی جور بودم وقتی او مرد، دیگر همصحبتی نداشتم.

ادامه می‌دهد: در آن زمان در پارک طالقانی معلم ورزش بودم و با همسرم آشنا شدم. شرایطم را برای او گفتم، گفتم اگر ازدواج کنیم آسایشگاه به ما خانه می‌دهد، برایمان جشن عروسی می‌گیرد و غیره.

وجیهه به آسایشگاه آمد و محیط آسایشگاه را دید و پس از پنج شش ماه رفت و آمد ازدواج کردیم و حالا دو سالی از ازدواجمان می‌گذرد و هفت روز دیگر پسرمان «نیما» یک ساله می‌شود.

ادامه می‌دهد: هنوز محیط آسایشگاه برای وجیهه عادی نشده است و از دیدن مشکلات دوستان معلولمان منقلب می‌شود و ضمن اینکه در برخورد با برخی افراد نیز مشکلاتی دارد، چرا که خودش ساکن آسایشگاه نبوده. مثلا حرفی می‌زنند، ناراحت می‌شود و چندان با محیط جفت و جور نشده است.

امید می‌گوید: هسمرم سالم است و معلول نیست و پسرم هم همینطور و از آنجایی که همسرم سالم بود، ترس معلول شدن نیما را نداشتیم، اما در همین آسایشگاه خودمان، خیلی زوج‌های معلول هستند که فرزندانی سالم دارند.

او در پاسخ به این پرسش من که خانواده وجیهه مشکلی با ازدواج شما نداشتند، می‌گوید: نه، راحت جواب بله را گرفتم. شرایطم را برای آنها توضیح دادم و گفتم معرق کار هستم ضمن اینکه وجیهه نیز به آنها گفته بود «امید» مستقل است و همه اینها باعث شد جز دایی همسرم، کسی مخالفت نکند که او نیز در ادامه نرم شد.

امید ادامه می‌دهد: در آسایشگاه عرف این است که کسی بیشتر از پنج سکه بهار آزادی مهریه تعیین نمی‌کند و همسرم وقتی این را فهمید گفت که من با یک سکه بهار آزادی نیز موافقم و آنچه مهم است، تفاهم است. بعد هم آسایشگاه به همسرم گفت که نیازی نیست جهیزیه بیاورد و جهیزیه ما را آسایشگاه تامین کرد.

او اضافه می‌کند: در آسایشگاه مشکلی نداریم، تنها مشکلمان، مشکل مالی است و تامین آتیه «نیما».

می‌گوید: ماهی 106 هزار تومان از آسایشگاه حقوق می‌گیرد که با اضافه کاری 130 هزار تومان می‌شود. هزینه‌های زندگی‌شان را تا حدودی آسایشگاه می‌دهد اما باز هم هزینه‌هایی باقی می‌ماند مانند هزینه‌های بچه‌، اجاره خانه نمی‌دهند و پول آب و برق و گاز و تلفنشان را هم آسایشگاه پرداخت می‌کند. همین چیزها بوده که اصلا جرات ازدواج را به او داده است.

امید می‌گوید که یکی از دغدغه‌هایش آینده پسرش نیماست؛ برای همین است که برایش بیمه «آتیه» باز کرده است و ماهی 50 هزار تومان به حسابش واریز می‌کند و از آن سو ماهیانه برایش حسابی نیز در بانک مسکن افتتاح کرده و به آن پول واریز می‌کند تا پس از 15 سال، 71 میلیون تومان وام مسکن به پسرش تعلق گیرد تا بدین ترتیب بتوانند آینده‌اش را تامین کنند و برایش خانه‌ای بخرند.

او ادامه می‌دهد: همه این کارها را می‌کنم تا روزی نیما به مادرش نگوید این چه پدر معلولی بود که من داشتم که فکری برای آینده من نکرد. از سویی دیگر هر دو ماه یکبار نیز 200 هزار تومان حق بیمه تامین اجتماعی را پرداخت می‌کنم تا بدین ترتیب بازنشستگی داشته باشم و وجیهه و نیما نیز از بیمه درمان تامین اجتماعی برخوردار شوند.

امید می‌گوید: وجیهه هم گلدوزی و روبان دوزی می‌کند و از آسایشگاه حقوق می‌گیرد، اما نتوانستیم او را هم بیمه کنیم، چرا که هزینه‌هایمان بالا می‌رفت. وقتهایی که وجیهه سر کار است، نیما را به مهدکودک آسایشگاه می‌سپاریم.

او ادامه می‌دهد: من و وجیهه سرجمع 211 هزار تومان از آسایشگاه حقوق می‌گیریم که 111 هزار تومانش را قسط می‌دهیم و اینها باعث شده تحت فشار باشیم.

از او می‌پرسم آیا نمی‌خواهد از آسایشگاه برود که جواب می‌دهد: امکاناتی که آسایشگاه به ما می‌دهد عالی است و علاوه بر این آسایشگاه زمینه اشتغال ما را نیز فراهم کرده است و این باعث شده که تحت فشار نباشیم.

او ادامه می دهد: دوست دارم نیما ورزش کند و در کنار هر شغلی که می‌خواهد داشته باشد، ورزش را هم ادامه دهد.

امید انتظار رسیدگی بیشتری از مسئولان دارد تا از هر جهت معلولان در رفاه باشند و از مردم هم می‌خواهد بیشتر به آسایشگاه سر بزنند.

امید دوست دارد بین مردم برود، بین مردم زندگی کند. زندگی در تهران برای ورزشش هم بهتر است، چرا که امکانات بیشتری دارد و نیازی نیست برای هر بار تمرین مسیر کهریزک تا تهران را طی کند، اما نمی‌تواند چرا که زندگی در تهران هزار و یک هزینه مثل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز و تلفن دارد که آنها از پسش بر نمی‌آیند.

موقع خداحافظی می‌رسد، امید از من می‌خواهد اگر کسی را سراغ داشتم که می‌خواست برای رفتگانش نماز قضا خوانده شود یا روزه قضا ادا شود، او حاضر این کار را انجام دهد و یا اگر کسی خواست معرق یاد بگیرد می‌تواند یادشان بدهد. می‌پرسم برای ادای نماز قضا چقدر دریافت می‌کنی؟ می‌گوید که دوستش گفته است هر یک سال نماز قضا، یک میلیون تومان می‌شود و قول می‌دهم تا اگر کسی خواست، حتما به او بگویم.

از امید خداحافظی می‌کنم و از اینکه حاضر است هر کاری کند تا چرخ آینده‌اش بچرخد و آینده نیمایش تامین شود و از این همه عشق پدرانه هم خوشحال می‌شوم و هم دلم می‌گیرد.

به سراغ وجیهه و نیما و خانه‌شان می‌روم. از نگهبانی سراغ خانه امید را می‌گیرم. منازل زوج‌های معلول کهریزک ویلایی نقلی است با سقف شیروانی و نمای آجری. در کنار هم قرار دارند و اینجا زمین هیچ سطح ناصافی ندارد و هیچ پله‌ای، دسترسی معلولی را محدود نمی‌کند.

وارد خانه می‌شوم. یک حال و اتاق خواب کوچک که با پرده از هم جدا می‌شود. خانه اندکی بهم ریخته است و همش به خاطر نیمای کوچک است. وجیهه نیما را در آغوش گرفته؛ روبرویم می‌نشیند و صحبتمان را آغاز می‌کنیم. اتاق خواب را یک تخت دونفره پر کرده است و در نشیمن هم یک دست مبلمان و میز و صندلی و تلویزیون قرار گرفته است.

معلولان کهریزک

وجیهه زن آرامی است. ریز نقش است و پوست گندمی و چهره ای مادرانه دارد. خودش را اینطور معرفی می‌کند: وجیهه هستم، 25 سال دارم و در 18 آبان 89 با امید ازدواج و ساکن شهرک شدم. امید پنج شش ماهی معلم ورزش من بود و همین موضوع باعث آشنایی ما شد.

وقتی او از من خواستگاری کرد، هیچ شکی نداشتم و جواب بله را دادم. بعد هم به شهرک آمدم.

می‌پرسم ازدواج با یک معلول برایش سخت نبوده‌ است؟ جواب می‌دهد: نه امکان داشت خود من معلول باشم یا اصلا اینکه امید پس از ازدواجمان بر اثر تصادف معلول می‌شد. ضمن اینکه خانواده‌هایمان نیز هیچ مشکلی نداشتند و فقط پنج شش ماهی صبر کردیم تا شرایط ازدواج پیش آید.

ادامه می‌دهد: امید بیشتر کارهایش را خودش انجام می‌دهد و با خیلی از معلول‌های دیگر واقعا متفاوت است. تنها ممکن است من برای بستن دکمه لباس یا کمربندش به او کمک کنم.

می‌پرسم حوصله‌اش سر نمی‌رود؟ روزهایش را در آسایشگاه چگونه می‌گذراند و زندگی در آسایشگاه برایش سخت نیست؟

می‌گوید: الان در قسمت روبان دوزی توانبخشی کار می‌کنم و صبح تا ظهر در توانبخشی کار می‌کنم و بعد ازظهرها نیز نیما را می‌آورم و به کارهای خانه و بچه‌داری می‌پردازم. زندگی در شهرک حالا دیگر برایم سخت نیست، اما اوایل خیلی منقلب می‌شدم و دائما از امید می‌خواستم بیرون برویم، اما حالا و از وقتی نیما آمده کم کم به همه چیز عادت کرده‌ام. اما دوست ندارشتم نیما که به دنیا آمد، اینجا باشیم چون در روحیه بچه‌ام تاثیر می‌گذارد.

وجیهه برخلاف امید کم حرف است و همه‌ جمله‌هایش کوتاه است، وقتی این را با او در میان می‌گذارم به علامت تایید می‌خندد.

بهترین خاطره وجیهه در آسایشگاه خاطره جشن عروسی‌اش بوده و حالا بهترین دوستش، فاطمه زن معلولی است که از ناحیه دو پا دارای معلولیت است و با همسرش که دستانش معلول است و در همسایگی آنها زندگی می‌کند.

وجیهه آرزو دارد زمینه‌ای فراهم شود تا امید بتواند ورزشش را ادامه دهد و وضعیت مالی‌اش بهتر شود، چرا که امید در حال حاضر از نظر مالی و حقوقی مشکل دارد.

از وجیهه خداحافظی می‌کنم، راهی تهران می‌شوم و با خود فکر می‌کنم که کهریزک حالا دیگر مکانی برای شروع و آغاز زندگی‌هاست و نه پایان آن، زندگی‌هایی که «عشق» را می‌توان در خانه‌های نقلی‌اش با تمام وجود حس کرد و این داستان زوجی است که مرزها را زیر پا گذاشته‌اند.
اشتراک گذاری :
ارسال نظر